پیش نوشت: مدتی بود که یک حالت سرگردانی و سردرگمی داشتم. ازیک‌طرف نگران وضعیت معیشتی و جایگاه شغلی بودم، ازطرف‌دیگر تصور روشنی از آیندۀ علمی تحصیلی نداشتم. البته این درد مشترکی بین جوانان است که عموماً در سن ۲۰ تا ۳۰ سالگی به آن مبتلا می‌شوند. من برای گذر از این دوران تلاش‌های زیادی کردم و اکنون به نتیجه‌ای رسیدم که فکر می‌کنم بازگو کردن آن برای هم‌قطاران مفید باشد، شاید گره از ذهن کسی باز کند.

باشگاه جوانان سرگردان

روزهای اول تصور می‌کردم فقط خودم درگیر این مسأله هستم و هیچکس چنین مشکلی ندارند. وقتی زندگی روزمره دیگران را نگاه می‌کردم وقتی پای گپ و گفت دوستانه می‌نشستم، آثاری از این سرگردانی در کلام و رفتار آنها قابل‌مشاهده نبود. همه روال عادی زندگی خود را داشتند، دریغ از یک نگرانی جزئی در مورد آینده و مسائل حیاتی زندگی.

همین عادی انگاری اضطراب من را افزایش می‌داد. گویا این عذاب اختصاصاً برای من نازل شده بود. هیچ‌کس احساس سردرگمی نداشت. اگر هم داشت مثل من بی‌قرار و نگران نبود.

البته خطا از من بود و مدتی طول کشید تا متوجه این اشتباه شوم. در میان پرس‌وجوها برای یافتن جوابی قانع‌کننده، رد پای درد مشترکی را پیدا کردم. خیلی‌ها مثل من در این دوران درگیر این مسأله شدند. افرادی بودند که در باطن این روزمرگی‌ها دغدغه آینده و پیداکردن هویتشان را داشتند، دنبال رسالتی بودند که با ادا کردنش آسوده‌خاطر شوند و احساس کنند بود و نبودشان فرقی به حال جامعه می‌کند.

حالا دیگر احساس تنهایی و انزوا نمی‌کردم. الان عضو باشگاهی بودم که جوانان بسیاری مثل من سرگردان و حیران بودند. اینکه بدانی درد تو مشترک است، تحمل این رنج را آسان‌تر می‌کند.

پیشرفت خوبی بود اما کفایت نمی‌کرد. مخدری بود که موقتاً التهاب و نگرانی ناشی از این ندانستن را تسکین می‌داد. اما درد نفهمیدن سرجایش بود.

هرچه قدر تلاش می‌کردم فایده‌ای نداشت. هیچکس پرده از این ابهامات برنمی‌داشت. همه وعده می‌دانند همه می‌گفتند برو ان‌شاءالله درست می‌شود، می‌گفتند درست را بخوان کار پیدا می‌شود، کارت را بکن رزق و روزی‌ات هم می‌رسد.

متأسفانه این ارشادها و راهنمایی‌ها برای من کارساز نبود. زندگی دیگران درس عبرت آشکاری بود که اجازه نمی‌داد این وعده‌ها را بدون ضمانت قبول کنم. زندگی کسانی که نه از محیط خانه راضی بودند نه از محیط کار، یک‌به‌یک جلوی چشمانم مرور می‌شد. کسانی که با همین وعده و وعیدها دست‌به‌کار شدند و به خاطر فشار اجتماعی و راضی نگه‌داشتن دیگران آینده خود را به ثمن بخس فروختند. حالا کاری جز ناله کردن ندارند و افسوس می‌خورند که ای کاش کمی بیشتر تأمّل می‌کردند ای کاش از چند نفر مشورت می‌گرفتند.

من دنبال جواب روشن و قاطعی بودم که ریز و درشت همه‌چیز را گفته باشد. از قدم‌های امروز تا جایگاه فردا همه‌چیز عیناً مشخص باشد. دنبال کاری بودم که علاوه بر امرارمعاش به علاقه و استعدادم مربوط باشد و فایده‌ای هم برای خلق الله داشته باشد.

وقتی به اینها فکر می‌کردم حالم خراب می‌شد، دوباره نگران می‌شدم، دوباره بی‌قراری و اضطراب. نکند که نشود، نکند که به آنچه می‌خواهم نرسم. نکند قرار است من هم درس عبرت دیگران باشم. تا جواب روشنی پیدا نمی‌کردم وضعیت همین بود. نشخوار افکاری که انتها نداشت.

به رسمیت شناختن سرگردانی

همین‌طور که روزها و هفته‌ها دنبال جوابی واضح و شفاف برای آن سوال‌ها می‌گشتم، زمزمه‌هایی شنیدم که می‌گفت باید دوران سرگردانی را برای مقطعی به رسمیت شناخت. اولین بار این کلیپ از صحبت‌های رضا امیرخانی را دیدم.


بعد از مدتی هم این قطعه از گفت‌وگوی محمدرضا شعبانعلی به آن ضمیمه شد.

این نگرش دری به‌سوی من گشود و مرا وارد فضایی کرد که در آن احساس آزادی می‌کردم. آزاد شدن از قید و بندهایی که پیش‌ازاین موجب سلب آرامش من شده بود. قبلاً عضویت در «باشگاه جوانان سرگردان» موقتاً باعث می‌شد آن نگرانی‌ها را نادیده بگیرم اما حالا با پذیرفتن این مسأله، دیگر جایی برای نگرانی وجود نداشت.

البته هنوز نسبت به صحت و سقم این دیدگاه تردید داشتم. پذیرش آن کار آسانی نبود. به رسمیت شناختن این سرگردانی با عقل و منطق جور در نمی‌آمد. انگار بهانه‌ای بود برای بیخیال شدن و نادیده گرفتن واقعیت‌ها. مثل آدم ضعیفی که چون توانایی حل مشکلاتش را ندارد کنار کشیده و با یک ژست اندیشمندانه سعی می‌کند عملکرد خود را درست و طبق برنامه جلوه دهد.

من نیاز به یک دلیل موجه و منطقی داشتم تا بتوانم علاوه بر خودم دیگران را هم قانع کنم. مغز من در برابر این نگرش جدید مقاومت می‌کرد. عادت نداشتم هیجان‌زده و با دیدن یک کلیپ کوتاه تصمیم‌های بزرگ بگیرم. به‌هرحال باید در راستای باورپذیری این نگرش اقدامی می‌کردم. به همین خاطر اجازه دادم کمی گوشۀ ذهنم خیس بخورد تا راحت‌تر بتوانم هضمش کنم. تجربه ثابت کرده بود گذر زمان بهترین روش برای شکستن این مقاومتِ ذهنی است.

یک فایل جدید با عنوان «به رسمیت شناختن سرگردانی» در ذهنم باز کردم تا در فرصت مناسب مطالب مرتبط را به آن ضمیمه کنم. در این ایام با مطالبی مواجه شدم که کمک شایانی به پذیرفتن این مسأله کرد. دورهمی چهارمِ «دوکتاب طراحی مسیر زندگی» یکی از آنها بود. (این دورهمی را می‌توانید به‌صورت رایگان از اینجا مشاهده کنید) مطالعۀ سرگذشت و شرح‌حال زندگی دیگران هم خالی از لطف نبود. سعی می‌کردم ردپای این سرگردانی را در مسیر زندگی آنها جست‌وجو کنم.

کم‌کم داشت دلیل‌های موجهی برای پذیرش این مسأله شکل می‌گرفت و آن مغز قلدر و یک‌دنده چاره‌ای جز تسلیم نداشت. دیگر زمان آن رسیده بود که این فایل را از پوشۀ مسائلِ مشکوک به پوشۀ یقینیات و مسلمات منتقل کنم تا در یک جای امن و مطمئن بایگانی شود.

آینده قابل پیش‌بینی نیست

اگر بخواهم آن دلیل موجه و قانع کننده را در یک جمله خلاصه کنم باید بگویم «آینده قابل پیش بینی نیست». کلیپ محمدرضا شعبانعلی را دوباره ببینید و این بار به این بخش از توضیحاتش دقت کنید. ما تصور می کنیم در پیش بینی کردن آینده خیلی تبحر داریم. همانطور که فکر میکنیم در تخمین زدن زمان بسیار دقیق و هوشمندانه عمل می کنیم. یا مثلا تصور میکنیم قدرت انجام چندین کار به صورت همزمان و موازی را بدون افت کیفیت داریم.  این توهمی بیش نیست و ناشی از خطای شناختی ماست.

یکی از عللی که باعث شد باورپذیری این مسأله آسان شود، واقع‌بینی و درک صحیح از آینده بود. باید بپذیریم که آینده اصلاً قابل پیش بینی نیست. تصور اینکه ده سال آینده چطور خواهد بود خارج از علم و دانش ماست. در این مسیر باید به همین چراغ و شمعی که در اختیار داریم اکتفاء کنیم. داشتن نورافکن برای دیدن انتهای جاده علم غیب می‌خواهد.

سرگردانی سکوی پرتاب یا لبۀ پرتگاه

تا اینجا پیشرفت خوبی حاصل شده بود، به رسمیت شناختن این سردرگمی، نگرانی و اضطراب را کاهش داده بود.

من تصور می‌کردم به رسمیت شناختن این سردرگمی، پایان کار است و دیگر مشکلات یک‌به‌یک حل می‌شوند. اما غفلت از یک نکته ممکن بود موجب خسارت جبران ناپذیری شود.

سر گردانی دو وجه دارد، یک جنبه منفی، یک جنبه مثبت. یا موجب سکون می‌شود یا بی‌قراری. عموم افراد وقتی دچار سردرگمی می‌شوند توقف می‌کنند. چون نمی‌توانند انتهای مسیر را ببیند دست از حرکت می‌کشند. گمان می‌کنند برای حرکت کردن باید انتهای مسیر مشخص باشد. به همین یکی دو قدمی که جلوی پای‌شان است اکتفاء نمی‌کنند.

اشتباهی که من هم مرتکب شدم همین بود. نشسته بودم تا کسی از راه برسد و نورافکنی در دست من بگذار تا بتوانم انتهای جاده را ببینم هر موقع دیدم حرکت می‌کنم.

در نقطۀ مقابل، سرگردانی در بعضی از افراد موجب بی‌قراری می‌شوند. یک‌لحظه نمی‌توانند بایستند. هرچقدر جلوی پای‌شان روشن می‌شود همین مقدار حرکت می‌کنند. مثل کسی که در بیابان دنبال آب می‌گردد. با دیدن هر سرابی می‌دود، تشنه است نمی‌تواند بایستد. مثل ماجرای هاجر و پیداکردن آب برای اسماعیل علیه السلام. خاصیت علم و آگاهی همین است، بیقراری را از آدم می‌گیرد یک موجود ساکن دانا تحویل می‌دهد.

به‌همین خاطر سرگردانی هم نعمت است هم نقمت. باید مراقب باشیم وارد پرتگاه نشویم، باید در انتخاب‌هایمان بیشتر دقت کنیم، دنبال هر سرابی نرویم. این مراقبت باعث می‌شود بیشترین بهره‌وری را از فرصت و عمرمان داشته‌باشیم. اما اسیر شدن در دام تردیدها باعث توقف می شود.

هوشنگ ابتهاج

منشین چنین زار و حزین چون روی زردان

شعری بخوان سـازی بزن جامی بـــگردان

ره دور و فرصت دیر امّا شــــوق دیدار

منزل به منزل می‌رود با رهـنـــــوردان


درجازدگی و توهم حرکت

جنبۀ دیگری که نباید آن را نادیده گرفت درجازدگی و توهم حرکت است. گاهی اشتغال به بعضی کارها و انجام فعالیت‌ها باعث ایجاد تصوری در ذهن ما می‌شود که احساس می‌کنیم درحال حرکت و پیشرفت هستیم اما در واقع یک قدم هم جلو نرفتیم. جنب و جوش داریم اما هنوز در همان نقطه ایستاده‌ایم مثل دویدن روی تردمیل.

من هم مدتی دچار این وضعیت بودم، مشغول فعالیت‌هایی شدم که تاثیر چندانی در پیدا کردن مسیر زندگی‌ام نداشت. وقتی درگیر کارها بودم متوجه کم‌اهمیت بودنشان نمی‌شدم اما حالا که مدتی از آن گذشته فکر می‌کنم فعالیت اثر گذاری نبوده.

البته چندان پیشمان نیستم و افسوس آن روز ها را نمی‌خورم. چون همین درجازدن‌ها باعث شد شناخت بهتری از مسیر و اهدافم پیدا کنم اما به هر حال میتوانستم انرژی و فرصتم را صرف اموری کنم که بیشترین بهره وری ممکن را داشته باشد و سریع تر به نتیجه برسم.